داستان واقعی
یک جعبه بالای کمدم دیدم اون روبرداشتم تا ببینم در او چه چیزی وجود دارد
جعبه زیبایی بود ولی باخودم گفتم چی میشه توش باشه
بازش کردم یک پارچه سبز دیدم اون رو از جعبه در آوردم تا بازش کنم
بازش کردم در اون یک قندون بود یک قندون سبز رنگ
میخواستم اون قندون رو بزارم توی جعبه اما یک چیزی دیدم
اون رو برداشتم گقتم خدا یعنی چیه
بازش کردم دیدم یک گلدوزی نصفه بود
یادم اومد که وقتی کوچیک بودم اون قندون رو رنگ کردم و در اون پارچه گذاشتم و نصفه شب بیدار شدم رفتم یک جعبه دیدم رفتم دورش را با کاغذ رنگی پوشاندم و آن را تزئین کردم رفتم بخوابم صبح که شد مامانم منرو بیدار کرد رفتم پیش مامانم گفتم دوست دارم برم کلاس گلدوزی مامانم یک گلدوزی از کشوی کمد برام نشون داد گفت من قبلا گدوزی میکردم این رو درست کردم ولی نتونستم اون رو تا آخر درست کردم من اون رو برداشتم وقندون و اون گلدوزی رو در اون جعبه گذاشتم وبه مامانم دادم تا اون رو بزاره بالای کمدم